فصل آخر...
پر از غرور شکسته...
پر از پرهای پرواز بسته ....
پر از عشق به زنجیر کشیده..
با لبهای خونین...
با مژگان غرق در اشک...
و قلبی....هنوز پر احساس...
میروم.....
به افق های دوری که همیشه مرا آنجا می خواستی ...
میروم به دور دست ها..
میروم که خاطره ء دیگری شوم در دفتر سرنوشتت...
میروم..تا شاید پرندهء وجودت در نبود من پرواز رو از سر بگیره...
تا شبهای تاریکت پر از روشنی باشه..
گویا که وجود من نمی گذاشت تو به حقیقت برسی...
برو...
که هیچ غیر از روشنایی نخواهی دید...
برو که من تمام سهم تاریکی ات را در دو دست کوچک ام نگه داشته ام.
برو...
اما نه....
برگرد...
برگرد و خاطراتم را هم با خودت ببر...
برگرد.....
من در میان این همه خاطره مدفون شده ام...
برگرد...نجاتم بده...
برگرد...
برگرد.
ای کاش
ای کاش می توانستم حرف دلم را بگویم ،ای کاش می توانستم خورشید را به تو هدیه دهم و ستاره ها را مثل نقل و نبات روی سرت بریزم ،ای کاش تو حرف دلم را می شنیدی.
اگر چه رنجها و سختی ها را احاطه کرده اند اما زندگی همچنان زیباست ،زندگی پرستویی است که در آسمان پرواز می کند و چشمه ای است که می جوشد و می خروشد تا تشنگان سیراب شوند.
زندگی یک غزل زیباست
عشق و ایمان از عشق و نان بهتر است
اولی انسان را به سر مقصود اصلی می رساند
دومی به بیراهه های خاکی
من عشق و ایمان را با هم می خواهم
دفترچه دلم بی صبرانه منتظر آنهاست تا جانی دوباره گیرند
پناه
خدایا ! به تو پناه می برم از سنگهایی که شیشه قلبم را می شکنند ،از این همه و هم و سکوت ،از کوه درد و اندوه روییده بر شانه ها.
خدایا خوب می دانی که هر شب در اشک چشمانم غسل می کنم و بر بستری پر از اندوه و درد می خوابم و آرام آرام تو را فریاد می زنم
پس ای یکتای بی همتا مرا دریاب
<<آمین یا رب العالمین >>
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهل است ،تحمل نکنم بار جدایی ،تحمل نکنم.
و چه شیرین است ،دل سپردن ،پافشردن،در ره یک آرزو مردانه مردن و اندر امید بزرگ خویش ،با سرور زندگی بر لب جان سپردم...
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
بهار در راه است
بهار در راه است و زمستان سر انجام خواهد رفت ،برفها آب خواهند شد باید کینه ها نیز آب شوند
من و تو می توانیم دوست باشیم و برای آسمان ترانه بخوانیم.
دوست
دوست چه واژه زیبایی است با دوست می توان به مرزهای ناب شگفتن رسید .با دوست همه سختی ها آسان می شود .
مهربان باش
من مهربانی را دوست دارم اگر من و تو مهربان باشیم ،جهان گلستان زیبا می شود ،اگر من و تو قدر یکدیگر را بدانیم همیشه در جاده های پر پیچ و خم زندگی،با هم شعر خوشبختی را خواهیم سرود.
و صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من
قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده
من در پشت پنجره تنهایی تو را می خوانم و خاطراتت را
خواهم ماند تنها در انتظار تو...
چرا نوشتم در برگ تنهاییم نمی دانم ...
روزی خواهد آمد می دانم
گریان نمی مانم
خندانم برای ورودت
ای عشق.....
غروب غمها و طلوع آرزوهایت را آرزومندم!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ